از یادداشت های خانم پاپن هایم

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

لاقل این جهنم درون خانه نیست، مربوط به خانه نیست. هر چه هست، هر آشوبی که هست آن بیرون است و میشود دوید خانه برگشت و در را بست و از آن بیرون فاصله گرفت.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 20:10

چند سال طول کشید، واقعا چند سال طول کشید تا من خودمو نجات بدم. بهای زیادی رو هم پرداخت کردم بابتش، از جدایی نزدیک ترین افرادی که واسم سمی بودن و دیگه انتخابم نبودن تا کنار گذاشتن دوستای چندین و چند ساله ای که خط فکری و زندگیشون با من متفاوت بود یا حتی کاری که دوستش داشتم. صرفا فقط بخاطر همینکه بتونم مثل یه آدم عادی بدون استرس، نفس تنگی، عجله، وسواس، ترس، جلوی آدما بشینم یا نه بشینم یه فیلم رو تو تنهایی بدون گریه، افکار منفی، در آرامش، تا انتها نگاه کنم یا حتی چند خط کتاب رو بدون اینکه هی برگردم به عقب بدون پرش فکر با تمرکز بخونم. چند سال طول کشید، چند سال تا بتونم صبح که بیدار میشم رفتن به سرکار واسم به اتفاق عادی باشه مثل غذا خوردن، برخورد با کارهای روزمره در من هیچ هیجانی رو بر انگیخته نکنن. من تونستم روی خودم کنترل داشته باشم ولی حالا انگار همه شون با یه تلنگر از بین رفتن. تمام زحمات چند ساله م از بیخ و بن از بین رفته. دوباره برگشتم به خونه ی اولم. همون استرسا. همون فشارا. چطور باید خودمو جمع کنم؟ در مواجه با خودم. با درونم. با افکارم. با اتفاقاتی که اصلا اون بیرون نیستن. دوباره اون وحشت از زندگی، مواجه شدن با آدم ها، تسک ها، اتفاقات، اماها و اگرها همه و همه مثل یه غول سیاه برگشته توی مغزم صبح و شب راه گلوم رو میبنده. باز دوباره افتادم تو سراشیبی که از شدت استرس نمیتونم هیچی بخورم. انگار یه طلسم یه جادو خونده باشن روم منو گذاشته باشن روی آتیش. دلم مثل سیر و سرکه س.این چند سال همه ش دود شد رفت هوا. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 20:10

معده ام به هم ریخته،سرم درد میکند، عینکم را جا گذاشته ام، Andante cantabile بتهون را گوش میدهم. نمیتوانم شرایطم را بیشتر از این توضیح بدهم اما قطعا نه جای بتهون گوش دادن است نه خواندن مصاحبه مدس میکلسن. اما چشم هام دیگر یاری نمیکند کار دیگری انجام بدهد جز اینکه همینطور تفریحی روی خطوط بچرخند. مدس میکلسن را از another round و the hunt شناختم و بنظرم بازیگر دوست داشتنی آمد. در این گفتگویی که داشته نکته ی جذابش این است که میگوید: نقطه ی ضعفم همزمان نقطه قوتم هم هست و پاشنه ی آشیل هر آدمی می تواند نقطه قوتش باشد و من با این حرف کاملا موافقم. کافی است آدم بتواند از ترس هاش عبور کند، نقاط صعفش را بپذیرد. کاش من آدمی بودم که بیشتر جنبه این جور چیزها را داشتم! یعنی از همین نقطه ی ضعف نقطه ی قوت می ساختم. اما کار سختی است. واقعا روحیه ی قوی میخواهد که الان لاقل من ندارم. هر کی بگوید بالا چشمت ابرو است میگویم بالا چشم خودت فلان و فلان. در همین حد بی اعصاب. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 6:08

جاهایی هست که چون هیچ جا را بلد نیستید عملا گم شدن در آن بی معنی است! یعنی دیگر نقشه، ایستگاه، مقصد، ساعت، اینجا، آنجا، و اینجور مسائل برایتان خیلی معنایی ندارد! مگر اینکه پلن خاصی داشته باشید، باید به قطاری دیگر، به پروازی، تئاتری یا همچین موردی برسید که از گم شدن بترسید خارج از این یک ایستگاه این طرف آنطرف تر، راست یا چپ، این آدم با آن آدم، دیگر فرقی ندارد. من وقتی می رسم به این نقطه از زندگی که معنای خیلی موقعیت ها برایم از دست میرود و گم شدن با پیدا شدن هیچ فرقی ندارد، انگار می رسم به آزادی. به همانجا که میتوانم خودم باشم. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 6:08

این روانشناس ها چکار میکنند؟ اصلا بنظر مشاوره دادن به آدم های امروزه اگر کمی اهل مطالعه باشند سخت می شود. همین دو روز پیش رفته بودم دکترم نشسته بودیم مثل بز همدیگر را نگار میکردیم و هیچ حرفی دیگر باقی نمانده بود با هم بزنیم. سفره ی دلم را از ابتدا تا انتها باز کردم و جر دادم خب دیگر بس است. کاری از دست کسی ساخته نیست. مشکلات باید حل شوند، راه حل شان هم مشخص است، اشتباهات هم مشخصند، کجای کار هم اشتباه رفته ام مشخص است، پیامدشان هم مشخص است، اگر این شود اگر آن شود هم مشخص است. خب چه می ماند! هیچ. فقط میتوان منتظر ماند. این تنها کاری است که از دستم بر میآید. تمام تلاش هایی که میشد را انجام داده ام. دیگر هیچ چیز دست من نیست. دیگر هیچ چیز دست من نیست. همین باعث میشود وسط خیابان، پشت میز کارم، توی بالکن، هر جا هز جا هر جا به گریه بیافتم، همینکه هیچ چیز دیگر دست من نیست. نخ زندگی ام از دستم در رفته. همینکه باید منتظر باشم تا ببینم آن چیزی که دیگر دست من نیست، چطور رقم میخورد و کی رقم میخورد. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 6:08

سیگار را میتکانم، نمی توانم نفس بکشم، با اینکه توی بالکن ایستاده ام دارم خفه میشوم، دوباره هجوم پنیک، پاهام، دستهام، زبانم، صورتم سر میشود، میخواهم بالا بیارم، این بار چندم امروز است؟ به چه چیزهایی فکر میکنم؟ از چه چیزهایی می ترسم؟ چقدر این زندگی مگر برایم تلخ و تاریک و ترسناک میشود هر بار بدون آنکه بدانم؟ چه غلطی کرده ام؟ سیگار را خاموش میکنم، میخواهم از این باتلاق خلاص شوم. کی دیگر؟ چرا خودم را جمع نمیکنم؟ هم دشمن خودم شده ام؟ هم مواخذه گر خودم؟ هم درمانگر خودم؟ یاد برج توی پونک میافتم، کنار هم توی بالکن ایستاده بودیم، من با لباس خواب آبی، سیگار میکشیدم و به شب و چراغ ها فکر کردم، به اتاق مرتب، به لباس های آویزان توی کمد، به خاطرات خوب، درب بالکن را میبندم روی مبل مینشینم، خبری از پنیک نیست، دراز میکشم، نفس عمیق میکشم، میگویم من یک مشکلی دارم، هجوم افکار، پنیک های مکرر. نمیدانم بابتش باید چکار کنم. خسته ام کرده اند. سعی میکنم زندگی عادی ام را داشته باشم اما مثل این میماند همینطور که راه میروی موج های شدید برخورد کنند به پاهات و این برخورد ها دیگر نای راه رفتن را ازم گرفته.میدانید عمیقا احساس میکنم گیر کرده ام و هیچکس نیست که کمکم کند، هیچکس.و از داشتن این حس آن هم به صورت مداوم دیگر خسته شده ام. از بودن توی تاریکی و از اینکه گریه میکنم و سعی میکنم نشان بدهم همه چیز عادیست اما واقعا در درونم نیست! خسته شده ام. بنظرم آدم نیاز دارد یک زمان هایی خوب نباشد و الان همان زمان است که من اصلا خوب نیستم و دنیایم به شدت تاریک و غمگین و تار است و اصلا نه یوگا نه مدیتشن نه اهنگ های ارامبخش نه ورزش نه زود خوابیدن و روتین زندگی نه سالم غذا خوردن درستش نمیکند چون هیچ کدام از اینها در این م از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 16:27

یکزمانی بود وقتی دوستم بار و بندیلش را بست که برود شهرشان، با تمام مقاومتی که داشت اما در پذیرفتنش اتفاقی بود خوشایند، روند زندگی را پذیرفته بود، نمیخواست شمشیر بردارد و بگوید نه من می مانم هر جور که شده به هر قیمتی. این هر جور شده و به هر قیمتی را نپذیرفت. برایش هم بهتر بود. هر وقت هم که یادش میافتم برایم آدم باارزش تری است. چون پذیرفت. زندگی را با مشکلاتش و همه مخلفاتش قبول کرد و بلعید، پیاز یا گوجه اش را جدا نکرد بیاندازد دور.ترس اتفاقات نیافتاده دارد من را می خورد، با این حال دیگر تسلیم شده ام و یکسری راه حل ها به شیوه ی دوست سابقم به ذهنم رسیده یعنی فکر میکنم بهترین راه در این زندگی کوتاه آمدن در برابر آن است. جنگیدن بیش از اندازه فقط خستگی می آورد و من آنقدر در این مدت دویده ام که کم اورده ام. الان دلم میخواهد هر چه زندگی می گوید بگویم چشم و یک راه حل ارامی برایش پیدا کنم بدون اینکه بجنگم. هر چند باب میلم آنچنان نباشد. از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 16:27